موسیقی** *((هنر))* **نمایش

هنر رازی است آسمانی که گروه اندکی آن را میفهمند

موسیقی** *((هنر))* **نمایش

هنر رازی است آسمانی که گروه اندکی آن را میفهمند

عشق

کنار پنجره
کنار پنجره نشسته بودم و پیوند نگاهم را با آبی آسمان جشن می گرفتم که تو اومدی: نگاهت بوی وداع می داد و قدمات هم آهنگ با لرزش قلبم شیشه ی نازک دلم را می شکست. یادم پر کشید و رفت روی بوم. روزایی که زیر بارون با هم حرف می زدیم و خندیدن را احساس و درک می کردیم . اون زمانی که برای اولین بار نگاهم به نگاهت پیوند خورد و مثل فرشته های افسانه ای به روم لبخند زدی. هنوز هم شیرینی این خاطره های بلوری رو نچشیده بودم که شروع کردی از رفتن و خداحافظی و فراغ گفتی و آخرش اشکای غمگینمو کردی نقطه ی آخر حرفهای خودت و از سر خط شروع کردی به رفتن . رفتی و من گریه هامو ریختم کنار پنجره . یادته ازت خواستم تو رو خدا روی گلبرگ لطیف آفتابگردان، نیازمو زمین نینداز. ولی حرفهای من طاقت مقابله با حقیقت رو نداشت. تو باید می رفتی و رفتی و من شدم یه نرگس منتظر که شقایقش دیر کرده. اون روز تا شب نشستم و اشکام رو بدرقه ی راهت کردم. نشستم و دعا کردم . اون شب اون قدر با ستاره ها صحبت کردم که اونا هم خوابشون برد اما من حتی با یاد تو خوابم نبرد. یادم اومد اون روزایی که با هم متن شعرهای راز منو ترجمه می کردیم . من کبوترای دل تو را باور کردم و تو هم لبخند منو.
اما اون روز دیگر تو نبودی که به شیشه ی بلوری تنگ کوچک مهربونیات اعتماد کنم و یک چشمه از صمیمیت رو با چشمای خود ببینم. بلند شدم . یادت هنوز تو دلم غوغا می کرد. می خواست با یه نفر به مهربونی تو صحبت کند. با یه نفر که مثل خودت عادتش بوسیدن و لبخند زدن باشه . دلم لک زده بود واسه این که دستمو بگیری و نگام کنی و ببوسی ، بعدش بپرسی شقایق نازم چه خبر؟؟؟ منم لبخند بزنم و یه عالمه مهربونی رو نثارت کنم . لحظه ها گذشت بدون این که حتی یه بار خط های موازی نفس هامون همدیگه رو قطع کنند . حالا تنهایی شده مقسوم علیه زندگی ام . من تو تاریکی فاصله ها گم شدم و شتاب ثانیه ها هنوز حکایت از رفتن تو دارد. خاطره اون روز شده داستان زندگی من .
تو خداحافظی کردی و رفتی اما من هنوز منتظرم و سلام می کنم.
سلام ندای زندگی من...

حکایت جالبی است که می گویند فراموش شدگان هرگز فراموش کنندگان را فراموش نمی کنند.